لحظه های که اوج می گیرند
لحظه هایی در زندگی هست که آدم ها در سراشیبی سقوط می افتند...
لحظه هایی که خدا یادشان می رود... لحظه هایی که غرق می شوند در دردهای زمینی و از ملکوت فاصله میگیرند...
اما لحظه هایی هم هست که آدم ها اوج می گیرند ... لحظه ایی که بکرند... یک جورعجیبی نابند... لحظه هایی که خدا را پشت تک تک نفس هایشان حس می کنند...
طرح ضیافت امسال برای من پر از همین لحظه های بکر بود.. می گویم بکر چون مدت ها بود...
یادم رفته بود... وقتی نیمه شب باران در دل آسمان پر ستاره شب نم نم می بارد و قاری قرآن با آوای ملکوتیش دلم را صیقل می دهد... خدا چقدر به من نزدیک است
یادم رفته بود... وقتی جانبازی از ده ها ترکش بدنش با زبان طنز یاد می کند، نام سه بار تا دم مرگ رفتن و زنده برگشتنش را می گذارد نداشتن لیاقت شهادت و من مبهوت می می مانم از این رابطه عجیب خالق و مخلوق... خدا چقدر به من نزدیک تر است
یادم رفته بود... وقتی از اذان مغرب تا سحر روی کوه های شمال شهرم قدم می زنم ،دستم را به سمت آسمان دراز می کنم و حس می کنم فاصله من تا ستاره ها بند انگشتی بیش نیست، اطرافیانم دعا می خوانند و من غرق در یک عظمت بی بدیل می شوم ... خدا چقدر به من نزدیک تر است
یادم رفته بود... وقتی مادر تنهایی در خانه همیشه غمگین سالمندان در آغوشم اشک می ریزد و تنها با این وعده که اگر بخندد دختر سراپا تقصیرش دوباره به دیدارش می آید اشک هایش را پاک می کند و لبخند می زند ...خدا چقدر به من نزدیک تر است
یادم رفته بود... خدا روی سفره های خالی از تجمل افطار،لای صف خلوت اما پراز عشق اذان صبح خوابگاه و در اثنای مناجات های نزدیک اذان کنار مزار شهدای گمنام... خداچقدر به من نزدیک تر است
المنت لله که در میکده باز است...
زان رو که مرا بر در آن روی نیاز است...